دانه های تسبیح دردستانم قِل میخورد.....نمیدانم در خاک چه دید که از دستانم افتاد و خود را در خاک های فکه جا داد...حواسم پرت شده بود دیگه ذکری بر لبانم جاری نمیشد...
انگار خاک ذکر های زیادی را به خود دیده بود...
زبان دلم قفل شده بود و
چشمانم خیره به خاک بود و اصلا نمیدانستم چه حرفهایی داشتم که اینجا باید میزدم...
حرفهایی ازجنس دلتنگی...
که رنگ و بوی شکایت داشت...شکایت از خودم به شهدا...
اما هرچه بود چیزی در ذهنم نبود...
بازهم خاک اینجا مرا محو خود کرده بود...
انگار خاک حرف هایی داشت و من باید شنونده میشدم نه گوینده...
دلم ساکت ماند و...
خاک برایم روایت کرد از گرمای شدید...لب های خشکیده...قمقمه های خالی...تشنگی....
اینجا فکه بود
همان که سید شهیدان اهل قلم در وصفش گفته بود...
مکه برای شما،فکه برای من...
فکه...فکه ...فکه...
تو چه چیزها که به خود ندیده ای...
چه کبوترانی که شاهد پروازشان بودی....
چه پرستوهایی که لحظه ی شهادت ذکر یاحسین را به لب گرفته بودند و باز تو شاهد بودی....
راوی صحبت میکرد و من غرق بودم در روایت هایی که خاک های فکه راوی آن بود....
نمی دانم چه شد اما
یک لحظه که به خود آمدم دیدم دستانم روی خاک نوشتند:یاحسیـــــــــــــــــــن(ع)
خاکهای فکه خوب روایت کرده بود...دلم و دستم و گوشم یکی شده بود...
همان زمان گوش هایم شنید که راوی میگفت:
فکه حدیث آتش دارد...
روایت تشنگی...
ماجرای قمقمه های خالی...
به فدای لب تشنه ات یا حسیـن(ع)....